دوازده ماه عاشقی روز بیست و هفتم از یه ماه بهاری ،یه ماه کاملا بهشتی،توی یه چهارشنبه قشنگ اردیبهشتی وقتی من آماده رفتن به بیمارستان شدم تنها به یه چیز فکر میکردم اونم اینکه توسالمی؟چه شکلی هستی؟تمام وجود من و بابا مهدی پر بود از اشتیاق دیدن روی ماه تو،پسری که نه ماه تمام شبانه روز باهاش حرف زدیم و عاشقی کردیم،وقتی بعد از عمل به هوش اومدم اولین کاری که کردم سراغتو گرفتم و با دیدنت بی اختیار فقط اشک میریختم،شاید باورم نمیشد منم مامان شدن،مامان یه فرشته به اسم مهدیار،" مهدیار "چه اسم قشنگی،این زیبا ترین اسمیه که تا حالا شنیدم، برای ما تو عصاره یه عشق پاکی و با دیدنت همه خوبیهای خدا واسمون متجلی میشه، مهديارم امش...