آقا مهديار آقا مهديار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

ღ♥ღ`*•مهديار فرشته زندگي ما•*´ღ♥ღ

خاطره زایمان (قسمت اول)

سلام یه مدتی هست میخواستم بیام و خاطره زایمانم رو بنویسم اما وقت نمیشد تا اینکه امروز تصمیم گرفتم بیام و یه قسمت از خاطره ام رو بنویسم   بسم الله الرحمن الرحیم روز 25 اردیبهشت ساعت طرف های ظهر بود که مامانم و خواهرم سارا اومدن خونه ما که انشالله کارامو بکنم و برای 27 ام آماده بشم روز 26 ام خیلی استرس داشتم کارامو کردم و طبق دستور دکتر که گفته بود عمل کردم یعنی ظهر یه ناهار کامل خوردم و ساعت 8 شب سوپ جو خوردم و باید تا ساعت 12 شب فقط آبمیوه و مایعات میخوردم برای من که یکم یا بیشتر از یکم شکمو هستم شب سختی بود خلاصه ساعت ها همین طور میگذشت و رسید به 12 شب و من باید دیگه حتی مایعات هم نمیخوردم تا صبح برای هم...
30 آذر 1391

خاطره زایمان (قسمت آخر)

  لاحول و لاقوة الا به الله بعد از اینکه مهدی رو دیدم کمی آرامش گرفتم برگشتم به اون اتاق قبلی کمی که زمان گذشت فکر کنم 9:20 بود که من رو صدا زدن برم برای وصل سوند برخلاف گفته های همه و تصورات من اصلا درد نداشت شکر خدا بعد از اون من رو آماده کردن که برم اتاق عمل ظاهرا خانم دکتر اومده بودن خانم ماما همین طور که منو اماده کرد و اومدن منو ببرن سوره کوثر رو خوند با صدای بلند و میتونم بگم این بهترین و قشنگ ترین لحظه از خاطره زایمانم هست منو گذاشتن روی یه تخت متحرک و در باز شد و منو بردن بیرون که ببرن طبقه پایین اتاق عمل وای یهو دیدم مهدی و مامانش اومدن طرفم خیلی خوشحال شدم و گفتم مامانم کو که مامانم هم اومد و منو بوسید...
30 آذر 1391
1