آقا مهديار آقا مهديار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

ღ♥ღ`*•مهديار فرشته زندگي ما•*´ღ♥ღ

السلام عليك يا مسيح حسين(ع)

1392/8/17 20:43
نویسنده : مامان كتي
1,744 بازدید
اشتراک گذاری

شيرخوارگان حسيني

نه! از جدایی حرف نزن! تو با این حرف‏ها، آتش به جانم می‏زنی. نرو! ...
مرا در بی‏کسی‏هایم تنها مگذار! مرا طاقت وداع نیست، که شانه‏هایم زیر آوار این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست. بمان! گرچه می‏دانم تشنه‏ای و عطش، بر تار و پودِ جسم نحیفت پیچیده است. چه کنم که تهیدستم و مرا جرعه‏ی آبی نیست تا گوارای وجودت کنم.
آرامش قلبم! نرو. که آن بیرون، جز تیر و خون، چیز دیگری انتظارت را نمی‏کشد. تو، هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک.
دوست ندارم لحظه‏ی پرواز سرخت را به تماشا نشینم.
آرام بگیر، عزیزم! نمی‏دانم چرا دیگر تکان‏هایم آرامت نمی‏کند؟!
گریه نکن، غنچه‏ی شش ماهه‏ی من! مبادا صدای گریه‏ات را بشنوند و تو را از من جدا کنند! نمی‏دانم این همه شتاب برای چیست؟ چه می‏بینی که این طور عاشقانه سر از پا نمی‏شناسی و به شوق وصال بی‏تاب شده‏ای؟
آیا از من خسته شده‏ای؟ من گهواره‏ی خوبی برایت نبوده‏ام؟
با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی آغوشم را معطّر خواهد ساخت. راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم، خوابِ یک قنداقه‏ی خونین را، خوابِ یک تیر را دیدم که از آن، خون می‏چکید؛ خونِ گلوی نازک تو!

خواب فرشته‏هایی را دیدم که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت، از هم سبقت می‏گرفتند؛ خواب سرگردانیِ خودم را دیدم که به غارت می‏بردنم.
حالا به من حق می‏دهی که دلواپس و مضطرب باشم؟ حق می‏دهی علی جان؟!
تو، تنها دلیل بودنِ منی! آخر بی‏تو من به چه کار آیم؟ گهواره بی‏کودک، می‏شود؟! ...
برگرد، آرام جانم! این قدر از «رفتن» حرف نزن! به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!
برگرد!
کاش می‏دانستم، این همه بی‏تابی‏ات را چگونه پاسخ دهم! من نیز در رویایی شیرین، دیده‏ام
خوابِ خونین شهادت را.
گهواره‏ی من! این قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان! دیگر جنبیدن تو مایه‏ی آرامش قلبم نیست؛ که مرا عشق بزرگی، بی‏تاب کرده است.
مگر بابا را نمی‏بینی؟
گل‏های محمدی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، یکی یکی پژمردند؛ دیگر در بوستان اهل بیت، جز من، گلی نمانده!
توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم! من آخرین بازمانده از قافله‏ی عاشورا هستم!
رفیق لحظه‏های خوب من! بارها در گرمای آغوشی آرمیدم و بارها به نغمه‏ی دلنواز لالایی‏ات دل سپردم

امّا ... این لحظه، نه آغوش تو، و نه آغوش مادر، هیچ کدام آرامم نمی‏کند.
که من صدای لالایی خدا را می‏شنوم! که من آغوش باز خدا را می‏بینم!
وقت تنگ است؛ باید بروم؛ این قدر بر «ماندم» اصرار مکن! در خیمه ماندن و از عطش مردن؟ ... نه! ... نه! تا درهای شهادت را نبسته‏اند باید بروم! من تشنه‏ی پروازم. می‏خواهم از بابا دفاع کنم. معراج سرخ من، روی دست‏های بابا دیدنی است!
گهواره‏ی من! به خدا که آرزوی بهشت، لحظه‏ای رهایم نمی‏کند. من آخرین سرباز حسینم!
و مظلوم‏ترین شهید کربلا؛ باید بروم، دنیا منتظر پرواز من است ... .

 

 

پ.ن:امسال باز هم مثل سال قبل قسمت نشد بريم توي مراسم حضوري شركت كنيم و از تي وي نگاه كرديم و حسرت خورديم تا سال بعد توكل بخدا.عكس مهديار مربوط به عاشوراي سال 91 هستش انشالله به زودي ميام عكس هاي عاشوراي امسال رو ميزارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان اهورا(نرگس)
25 آبان 92 15:06
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه ست... هر جا که بودی مهم دلت بوده عزیزم...قبولت باشه... کوچولوی خوشگل من و ببوس.
مامان كتي
پاسخ
زنده باشي عزيزم انشالله كه خدا قبول كنه