بياين با هم بريم ددر!!!!!!

روزی روزگاری بود.در شهر بزرگی پسری به خوبی و خوشی زندگی میکرد.اسم این آقا پسر مهدیار بود که مهدیار 3 خاله داشت و خاله ی آخر مهدیار عآآآآآآآآآآآآشق مهدیار بود و اینجا داشت کامنت مینوشت و دلش خییییییییییلی واسه مهدیار تنگ شده بود.ٱلان مهی در پارک جنگلی بود و خوش حال بود پس خالشم خوشحال شد و تصمیم گرفت تا اومدن مهدیار به خونه ی مادر بزرگ صبر کنه!قصه ی من به سر رسید کلاغ هم به خونش برسید!
مهدیاااااااااااااااااااااااااااااار عززززززززززززززززززززززززززیزم دلم واست اندازه ناخن کوچیکه ی پات شده زووووووووووووووود بیا

---

فدددددددددددااااااااااااااات عشقم
ما هم به شدت دلتنگيم

همیشه به گردش و تفریح آقا مهدیار. خیلی عکسای خوشگلی گرفتین معلومه حسابی خوش گذشته بهتون.