آقا مهديار آقا مهديار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

ღ♥ღ`*•مهديار فرشته زندگي ما•*´ღ♥ღ

جغله و غول سرزمین تنبلی

1391/10/10 14:30
نویسنده : مامان كتي
424 بازدید
اشتراک گذاری

 

به نام خدا

يكي بود يكي نبود

زير گنبد كبود غير از خدا هيچكس نبود

 

اول مهر بود ‚ روز آغاز مدرسه ‚ كوچولوهاي 7 ساله همه با اشتياق اولين روزهای مدرسه رو پشت سر ميگذاشتند.در ميان اين بچه ها پسر بچه اي بود كه مثل بقیه هم سن و سالاش وقتی از مدرسه به خونه ميرسيد از اتفاق هايي كه در مدرسه برايش افتاده بود براي بابا و مامانش شروع به تعريف ميكرد.

تمام صحبت هاي پسر كوچولو در مورد يكي از همكلاسيهاش به اسم جغله بود ‚ پسر بچه اي بازيگوش و تنبل كه بسيار شيطون و بلا بود . بقدري شيطنت هاي جغله براي باباي پسر كوچولو جالب بود كه وقتي از سر كار به خونه ميومد ‚ بي صبرانه انتظار ميكشيد تا پسرش از مدرسه بياد و براش از دسته گلهايي كه جغله اونروز به آب داده بود تعريف كنه.

تا اینکه يه روز پسر كوچولو با روپوش پاره و كوله پشتیش که حسابیم خاکی و درب و داغون شده بود به خونه اومد ‚ مامان و باباش هرچي از اون پرسيدن كه چي شده هيچي نگفت ‚ تا اينكه مامان پسر كوچولو گفت: كار ‚ كاره جغلست ... اون تو رو به اين روز انداخته ... فردا ميام مدرسه تا ازش شكايت كنم...

پسر كوچولو ميگفت : نه مامان ... كار جغله نيست ... اون با من دوسته...ولي گوش مامان به اين حرفها بدهكار نبود.

فرداي آنروز ‚ مامان پسركوچولو به مدرسه رفت تا از جغله پيش مدير مدرسه شكايت كنه..

مامان باباهاي ديگر بچه ها هم اومده بودن و همگی از دست جغله ‚ حسابی شاكي بودن!!!

مادر پسر كوچولو به آقاي مدير گفت: اين بچه كه اسمش جغلست پسر كوچولوي من رو اذيت كرده و كارايي كه انجام ميده باعث بد آموزي براي بچه هاي ديگست... والدين ديگر بچه ها هم حرف هاي مادر پسر كوچولو رو تاييد كردند ...بالاخره آقاي مدير به اصرار مادر پسر كوچولو خواست تا جغله رو به دفترش بيارن...

در باز شد و جغله درحالي كه سرش را پايين انداخته بود وارد دفتر شد . وقتي جغله به خواست آقاي مدير سرش را بلند كرد ‚ مامان پسر كوچولو زبانش بند اومده بود و نمیتونست اون چيزي رو كه میبینه باور كنه !!!

جغله ‚ همان پسر كوچولوي خودش بود ....نیشخند

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)