آقا مهديار آقا مهديار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

ღ♥ღ`*•مهديار فرشته زندگي ما•*´ღ♥ღ

جغله و غول سرزمین تنبلی (3)

1391/10/10 15:00
نویسنده : مامان كتي
385 بازدید
اشتراک گذاری

 

و اما ادامه داستان :

دریچه بسته شد و من از اون بیرون افتادم جایی پوشیده از گیاهانی عجیب ، به راهم ادامه دادم تا شاید یکی رو پیدا کنم تا ازش کمک بگیرم. همینطور که به راهم ادامه میدادم .. بالاخره از دور پسر بچه ای رو دیدم که روی کنده درختی نشسته بود . وقتی بهش رسیدم ، در حال جویدن آدامس بود ، به او سلام کردم ولی اون بدون اینکه جواب سلامم رو بده بی مقدمه رو به من کرد و گفت: چیه تو هم مثل من از دست مامان و بابات و غرغر و نصیحت هاشون خسته شدی اومدی اینجا؟؟؟؟

ماجرامو که براش تعریف کردم ، شروع به خندیدن کرد و گفت: برای چند برگ کاغذ پاشدی اومدی اینجا خب بچه میرفتی کتاب میخریدی ...

"اون نمیدونست که کتاب بهترین دوست آدمه و بهترین دوست ها خریدنی نیستند."

از صحبت های پسرک مغرور معلوم بود که برای تنبلی به اون سرزمین اومده ولی بعد از چند روز وقتی دلش برای مامان و باباش تنگ شده و خواسته بود که برگرده دیگه دیر شده بود و دریچه ای که ازش اومده بود بسته شده بود

یکدفه خیلی دلم برای مامان و بابا ، مامان بزرگ جون و بابابزرگ جونم ، آبجی جیغ جیغو و پیشی و ورمالو تنگ شده بود.. ای کاش قبل از اومدنم به سرزمین تنبلی از مامان و بابا اجازه میگرفتم.

با خودم گفتم باید هرچه زود تر کتابام رو پیدا کنم و به خونه برگردم.

از پسر مغرور در مورد ادامه راه و پیدا کردن کتابام سوال کردم ولی اون با بی توجهی به سوال من ، روشو برگردوند و گفت : برو من خیلی کار دارم، هر لحظه ممکنه دریچه ای که ازش اومدم دوباره باز بشه ... برو مزاحم نشو ....و به کوهستانی دوردست اشاره کرد و گفت اگه میخوای ، میتونی بری از اون درخت پیر احمق که در اون کوهستان زندگی میکنه بپرسی ... و با نیشخند ادامه داد : شاید اون با نصیحت های خسته کنندش بتونه کمکت کنه...البته اگه بتونی خودت رو به اونجا برسونی ...

همینطور که آرام آرام از اون پسر مغرور و از خودراضی دور میشدم

تردید داشتم که آیا برگردم برگردم و یا به راهم برای پیدا کردن کتابام ادامه بدم...یاد حرفهای پدر بزرگ افتادم .. پدربزرگ همیشه میگه " انسان برای رسیدن به هدفش به سختی های راه نباید فکر کنه" ...

بند کفشامو محکم تر کردم.... و بطرف کوهستانی که پسرک مغرور به سمت آن اشاره کرده بود برای پیدا کردن درخت مهربون به راه افتادم ...

این داستان ادامه دارد ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)