آقا مهديار آقا مهديار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

ღ♥ღ`*•مهديار فرشته زندگي ما•*´ღ♥ღ

خاطره زایمان (قسمت اول)

1391/9/30 14:36
نویسنده : مامان كتي
948 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

یه مدتی هست میخواستم بیام و خاطره زایمانم رو بنویسم اما وقت نمیشد تا اینکه امروز تصمیم گرفتم بیام و یه قسمت از خاطره ام رو بنویسم

 


بسم الله الرحمن الرحیم

روز 25 اردیبهشت ساعت طرف های ظهر بود که مامانم و خواهرم سارا اومدن خونه ما که انشالله کارامو بکنم و برای 27 ام آماده بشملبخند

روز 26 ام خیلی استرس داشتم کارامو کردم و طبق دستور دکتر که گفته بود عمل کردم یعنی ظهر یه ناهار کامل خوردم و ساعت 8 شب سوپ جو خوردم و باید تا ساعت 12 شب فقط آبمیوه و مایعات میخوردم برای من که یکم یا بیشتر از یکم شکمو هستم شب سختی بودچشمکنیشخند

خلاصه ساعت ها همین طور میگذشت و رسید به 12 شب و من باید دیگه حتی مایعات هم نمیخوردم تا صبح برای همین تصمیم گرفتم بخوابم که گرسنگی و تشنگی رو احساس نکنم با اینکه فکر میکردم از استرس خوابم نبره ولی چون خیلی خیلی خسته بودم زود به خواب رفتم قرار بود صبح ساعت 8 بیمارستان باشیم برای همین قرار گذاشتیم که 6 صبح بیدار بشیم و 7 انشالله بریم بیمارستان اما من برای نماز صبح که بیدار شدم نزدیک های 5 نیم صبح بود ، با بیدار شدن من همه بیدار شدن کم کم

بعد از خوندن نماز و کمک خواستن از خدا بقیه صبحانه خوردن و من همچنان گرسنه بودمخندهناراحت

لباسهامونو پوشیدیم و آماده رفتن شدیم و مامانم منو از زیر قرآن رد کرد ، من و مهدی و مامانمو سارا با یه ماشین رفتیم قرار شد مامان مهدی و عمو حمید مهدیار هم بیان ، اونها هم خودشون رفتن بیمارستان

مامان اینا زودتر از ما رسیده بودن بیمارستان وقتی رفتیم مامان و حمید اونجا بودن مامان ایناگفتن که به جز من و مهدی کسی رو اجازه نمیدن که بره بالا

من و مهدی به قسمت پذیرش رفتیم و اونها گفتن خانمت رو ببر طبقه بالا بلوک زایمان خودشون کاراشو انجام میدن و خودت هم بیا برای تشکیل پرونده ما به سمت آسانسور رفتیم که بریم بالا وارد اسانسور که شدیم یهو یاد حرفهای بچه های نی نی سایت افتادم که گفتن اگه بری بالا دیگه خانوادتو نمیبینیناراحت

منم به مهدی گفتم میخوام برم خداحافظی کنم در اسانسور رو باز کردم و دویدم سمت مامانم اینا و باهمه خداحافظی کردم بر خلاف اینکه فکر میکردم کلی گریه میکنم اصلا گریه نکردمخنده

شاید کلا باورم نمیشد دارم میرم زایمان کنم

هههههههههههههههههههههههههههههه

بعد از خداحافظی همراه مهدی به طبقه بالا رفتیم و من رفتم تو اتاق بلوک زایمان و مهدی رفت پایین و قرار شد بعد از تشکیل پرونده بیاد و کارت ملی هامونو بهشون تحویل بده

من وارد اتاق شدم یه خانمه اومد گفت لباستو تعویض کن و گان بپوش منم همون کارو کردم و گان رو پوشیدم و لباسهای خودمو گذاشتم توی یه نایلکس که اسممو روش نوشته بودن

یهو یادم اومد حلقه و ساعت و عینکم رو ندادم به مهدی که خانمه گفت فعلا پیشت باشه تا همراهت که اومد صدات میزنم بیای بهش بدی و من خوشحال شدم که میتونم دوباره قبل عمل مهدی رو ببینمقلبخجالت

بعد از تعویض لباس به اتاق دیگه ای رفتم اونجا چند تا خانم دیگه هم بودن مثل من که گان پوشیده و بودن و منتظر بودن

تو اتاق جدید اول خانم ماما اومد و یه رزومه از من گرفت و چند تا سوال پرسید و بعد یه خانم دیگه انژوکت برام وصل کرد کمی درد داشت ولی قسمت دردناک قضیه تست پنی سیلین بود خیلی درد داشت و بعد از اون گفتن آزمایشات من چون تاریخش برای خیلی قبل هست معتبر نیست و دوباره اومدن از من آزمایش خون گرفتن که اصلا درد نداشت (اصولا من فقط به درد داشتن و نداشتن کارهایی که میکردن فکر میکردم) بعد به خانم ماما گفتم امپول هم میزنین؟خنده

که گفت نه از این به بعد هر چی بخواهیم تزریق کنیم از طریق سرم و انژوکت میزنیم و من با شنیدن این حرف خیلییییییییییییییییییییی خوشحال شدم

ساعت هنوز 8 نشده بود چون ما زودتر از موعد مقرر رسیده بودیم بیمارستان

خانم دکتر یه عمل دیگه تو یه بیمارستان دیگه داشت و من میدونستم که دیر تر میاد و شنیدم ماما ها گفتن خانم دکتر نصیری 10 میاد و به جز من 3 نفر دیگه هم بیمار خانم دکتر بودن و چند نفری هم بیمار های بقیه دکترا.......

دقایق در انتظار میگذشت و من برای اینکه زمان رو احساس نکنم با بقیه خانمهایی که تو اتاق بودن مشغول حرف زدن شدم

یهو زنگ اتاق رو زدن و من صدای مهدی رو شنیدم که اومده بود تا مدارک رو تحویل بده من خیلی خیلی از شنیدن صداش خوشحال شدم

بعد به من گفتن برم وسایلمو به مهدی بدم که منم رفتم مهدی رو دیدم حالمو پرسید گفتم خیلی خوبم و میخندیدم تا اونم از نگرانی در بیاد و متوجه بشه من مشکلی ندارم

 

 

 

بقیه در قسمت بعدی.....................................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)