آقا مهديار آقا مهديار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

ღ♥ღ`*•مهديار فرشته زندگي ما•*´ღ♥ღ

خاطره زایمان (قسمت آخر)

1391/9/30 14:36
نویسنده : مامان كتي
1,002 بازدید
اشتراک گذاری

 

لاحول و لاقوة الا به الله


بعد از اینکه مهدی رو دیدم کمی آرامش گرفتم برگشتم به اون اتاق قبلی کمی که زمان گذشت فکر کنم 9:20 بود که من رو صدا زدن برم برای وصل سوند برخلاف گفته های همه و تصورات من اصلا درد نداشت شکر خدااز خود راضی

بعد از اون من رو آماده کردن که برم اتاق عمل ظاهرا خانم دکتر اومده بودن خانم ماما همین طور که منو اماده کرد و اومدن منو ببرن سوره کوثر رو خوند با صدای بلند و میتونم بگم این بهترین و قشنگ ترین لحظه از خاطره زایمانم هست

منو گذاشتن روی یه تخت متحرک و در باز شد و منو بردن بیرون که ببرن طبقه پایین اتاق عمل وای یهو دیدم مهدی و مامانش اومدن طرفم خیلی خوشحال شدم و گفتم مامانم کوسوالناراحت که مامانم هم اومد و منو بوسید و گفت نگران نباش و مهدی همراه من با اسانسور اومد ، طبقه پایین که رسیدیم منو بردن تو اتاق عمل که خودش اتاق های مختلفی داشت اون روز همه نی نی ها دخملی بودن و فقط آقا مهدیار بود که پسملی بود واسه همین خانم های ماما همه دست گرفته بودن و میگفتن یکی از بین دخملا انتخاب کنزبانخنده

مهدی مثل همیشه منو سورپرایز کرد جریان این بود که مدتها بود که به مهدی میگفتم از زایمان فیلم بگیریم اما مهدی راضی نمیشد اون روز یهو منو که میخواستن ببرن اتاق عمل مهدی گفت کتی بهشون گفتم فیلم بگیرن وای من خیلی خوشحال شدم(مهدی جونم ممنونم)

وارد اتاق مخصوص عمل که شدم فیلم بردار اومد و کمی با من حرف زد و گفت الان ساعت 9:36 هست و همین طور که داشت حرف میزد با من بقیه داشتن مقدمات عمل رو اماده میکردن

بعد کمی زمان پزشک بیهوشی یه آمپول به آنژوکت من زد و من رفتم فضااااااااااااااااااااسبزگاوچرانخجالت

دیگه چیزی حس نکردم تا اینکه یهو بهوش اومدم دیدم تو یه اتاق خیلی سردمممممممم یا من خیلی سردم بود نمیدونم

به شدت درد داشتم و گیججججججججج بودم و همش سراغ مهدیار رو میگرفتم و ناله میکردم و مامانمو صدا میزدم

یهو نرس اومد و من گفتم درد دارم درد دارممممممممممممممم گفت طبیعیه و یه آمپول زد تو سرمم که نمیدونم چی بود

بعد اومدن منو ببرن تو بخش پشت در اون اتاق که ریکاوری بود مهدی و مامانم و مامان مهدی بودن و همش من سراغ مهدیارو میگرفتم و اونها مگیفتن شکر خدا خوبه اما من خیلی گیج بودم و متوجه نمیشدم و مرتب سوالمو تکرار میکردم و هی میگفتم بچه ام .... بچه ام

مهدیار خوبه؟ مهدیار خوبه؟

و اشک میریختم بعد منو وارد اتاق توی بخش کردن شماره 201 هوا هنوز خیلی سرددددددد به نظر میومد

منو آماده کردن و بعد همه اومدن تو اتاق دیدن من ولی من همچنان گیج و منگ بودم و پر سوالسوال

 

خلاصههههههههه بعد کمی زمان مهدیار رو خانم پرستار آورد همه دورش جمع شده بودن پرستار اونو گذاشت روی تخت کنارم و من فهمیدم که حالش شکر خدا خوبه با دیدن مهدیار بی اختیار اشک میریختم و بعدا که فیلم خودمو دیدم کلی خندیدم به قیافه خودم

هههههههههههههههههههههههههههه

اولین بار که به مهدیار شیر دادم بهترین خاطره زندگیم میشه حتمااااااااا

دیگه بعدش قسمت خوب ماجرا بود

گرفتن کادو هاخجالتخجالت

هههههههههههههههههههههههههه

 

در اخر هم بعد از اتمام ساعت ملاقات مهدی و مامان مهدی و حمید و سارا رفتن خونه و مامان خودم موند پیشم شب

شب سختی بود برای هر سه ما ولی با طلوع خورشید دیگه صبح بود و مهدیار من تو بغل من بود

ظهر هم دکتر اجازه مرخص شدن داد و همگی با هم رفتیم خونه و مهدیار برای اولین بار پا به خونه خودش گذاشت

خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررت برای همه چی

برای داشتن همسر خوبمممممممممممممم مهدی عشقم و پسر نازمون

برای داشتن خانواده مهربونی که تمام مدت نگران من بودن و کنارم

خدایا شکر

پایان

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)