آقا مهديار آقا مهديار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

ღ♥ღ`*•مهديار فرشته زندگي ما•*´ღ♥ღ

اين روزهاي پسرم 23 هفته و 5 روزگي(پنج ماه و نيمگيت مبارك گلم)

  سلام با توجه به درخواست هاي زياد طرفدارهاي پسرم و اينكه من مامان تنبلي هستم و زود زود آپ نميكنم امروز اومدم تا از عشقم بگم پسرم اين روزهاماشالله ديگه واسه خودش يه پا بروسلي شده مدام منو لگد ميزنه الهي قربونش بشم به حوادث اطراف من كاملا واكنش نشون ميده به صداي بابا مهدي واكنش نشون ميده مخصوصا وقتي براش شعر ميخونه اونم با لگد زدن به من بهش جواب ميده فكر كنم آقا مهديار شكمو باشه چون وقتي گرسنه ميشم مدام منو لگد بارون ميكنه و حتي اگه خواب باشم اينقدر لگد ميزنه تا بيدارم كنه اين روزها يكمي دلم قلمبه تر شده و تو مدرسه چند تا از مامانابالاخره متوجه شدن من ني ني دارم و كلي ذوق زده شدن و يه عالمه...
12 دی 1391

عاشقتم پسر گلم(عکس های مهدیار)

        مهدیار در راه اصفهان   وای یه استراحت بین راهی میچسبه   قربون اون لبخندت مامان   پسرم بعد از یه حمام جانانه   من پسر خوبیم مولتی ویتامینمو میخورم مامان کتی فدای اون پیش بندت بشه مامان اینم گهواره خرسی من     جدیدترین عکس جیگرررررررر   اینم یه کیک خوشمزه که عموی مامان كتي برام خریده به به ...
12 دی 1391

من و محرم و مهديار شش ماهه

  سلام بر محرم سلام بر حسين (ع)   سلام بر عزاداران حسين (ع) دوباره ماه محرم اومد و كوچه و خيابون پر شده از پرچمهاي عزاداري ميرم بيرون مردم سياه پوشن،ديوارها سياه پوشيدن و دلامون شده حسينيه از وقتي خودمو شناختم تو ماه محرم لباس سياه تنم بود مامانم ميگفت: برات نذر كردم ماه محرم لباس مشكي بپوشي و من هميشه با شنيدن صداي سنج و طبل و ديدن زنجير زن ها دلم پر از شور ميشد،هميشه از بچگي دست تو دست مامان و بابا ميرفتيم دسته هاي عزاداري رو تماشا ميكرديم خيلي كوچيكتر كه بودم يه جفت زنجير داشتم با خودم ميبردم و كنار دسته ميايستادم زنجير ميزدم واسه همين خيلي دوست داشتم پسر بودم و ميتونستم برم توي صف بين زنجير زن ها وايسم ام...
12 دی 1391

هفت ماه عاشقي...

    مهديارم عشق ابدي من هفت ماهگيت مبارك عزيز دلم خداياااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شكرت بابت اين نعمتي كه بهمون دادي... شكرت   مهديار شيرين تر از عسل من، توي اين هفت ماهي كه قدم هاي كوچيك آسمونيتو رو چشمامون گذاشتي و  خونه دلمونو با عطر قدم هات معطرتر از هميشه كردي هر روز و شب فقط گفتم خدايا شكرت و حالا بعد از پشت سر گذاشتن اون همه استرس و سختي كه با هم داشتيم ،البته فكر كنم وقتي بزرگ بشي هيچ كدوم از اينها يادت نمياد اما من همه رو واست نوشتم از بدو تولدت روزهاي سختي با هم داشتيم ك با توكل به خدا و دعاهاي اطرافي...
12 دی 1391

چهار ماهگي مهديار و مصائب مادري!!!!!!!!!!

عشق من،مهديار من شما فردا چهار ماهه ميشي و من 4 ماهه كه افتخار مادريت رو دارم تو اين ماهي كه گذشت زياد روزهايي خوبي رو تجربه نكرديم روز 4 شهريور كه بابا مهدي شب كار بود و ما خونه مادر جون بوديم ساعت حول و حوش 4 صبح بود كه ديدم شما بي قراري ميكني و متوجه شدم موقع تعويض پوشكت شده مثل هميشه وسايل تعويض رو اماده كردم و ميخواستم تن نازتو بشورم كه يهو ديدم واي خداي من توي مدفوعت رگه هاي خون هست. خدا فقط ميدونه تو اون لحظه چه حالي شدم فقط اشك ميريختم و ميگفتم خدايا چه كنم؟ زنگ زدم 115 گفت ببر دكتر سريع، ماهم شبونه پا شديم و شما رو برديم بيمارستان كودكان كه دكتر گفت فعلا يه آزمايش مينويسم اگه خداي نكرده تكرار شد خون ديدن انجام بدين...
12 دی 1391

عشق من 3 ماهه شد(مهربون معبودم شكرررررررر)

      عشق من 3 ماهه شديييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي خدايا شكرررررررررررت خدايا باورم نميشه كه 3 ماهه منو لايق مادر بودن دونستي،خدايا عاشقتمممممممممممممم خدايا ممنونتم مهربون معبود من،حالا كه فكرشو ميكنم ميبينم اين 3 ماه مثل باد گذشت و من چقدر خوشبختم كه فرشته اي مثل تو رو دارم بابا مهدي امروز اداره بود وقتي عصر اومد خونه ديدم يه جعبه شيريني خريده به مناسبت تولدت، مامان گل و خاله ها زنگ زدن و تبريك گفتن بهت  من تعجب كردم گفتم واي مگه يادتون بود؟؟؟؟؟؟ مامان گلم جواب داد: مگه ميشه تولد عشقم باشه يادم نباشه خيلي خوشحال شدم و خدارو شكر ...
12 دی 1391

جغله و غول سرزمین تنبلی (2)

سلام بچه ها اسم من جغلست . من قبلا بچه تنبل و بی انظباطی بودم ولی یکروز برای من اتفاقی عجیب افتاد که تنبلی رو برای همیشه کنار گذاشتم و میخوام اینجا داستانشو براتون تعریف کنم.       ماجرا از آنجا شروع شد که : یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خونه برگشتم متوجه شدم پدر بزرگ جونم خیلی مریضه و پدر و مادر و خواهرم جیغ جیغو هم برای اینکه از پدر بزرگ مراقبت کنند به خونه پدر بزرگ رفتن. من تنها کاری که برای پدر بزرگ میتونستم انجام بدم این بود که از خدای مهربون بخوام پدربزرگ جونمو زودتر خوبش کنه پدر بزرگ همیشه بهم میگفت : جغله بچه تنبلی نباش !! و درسات رو بخون . وقتی یاد حرف های پدربزرگ و قولی که به او داده بودم افتادم تصم...
10 دی 1391